Thursday, March 11, 2010

زن بودن: حيات غصب شده و زيستن در محاصره

فاطمه صادقی

زن بودن در جامعه‌ی ما يعنی تجربه‌ی دائمی زيستن در محاصره و غصب؛ بی آنکه انتخاب شده باشند. بسيار محتمل است که در جامعه‌ی ما ساحتِ بودنِ زن به غصب در آيد يا محاصره شود. زن بودن در جامعه‌ی ما به معنای کمتر تجربه کردنِ بودن و در عوض زيستنِ بيشتر با همه‌ی پيامدها و عوارض خشونتبار آن است. زن بودن می تواند به معنای گرفتار شدن در حصار زيستن دائمی در محاصره‌ی عوارض حيات يا قهر و غلبه‌ی آنها بر حيات يعنی غصب باشد؛ به اين دليل می گويم غصب که زنان در بيشتر موارد آن عوارض را به دلخواه خود بر نمی گزينند و به استقبالشان نمی روند.

زنان در جامعه‌ی ما در قياس با مردان مجال کمتری برای بودن و تجربه‌ی آن داشته اند و دارند. آنها در بيشتر موارد انتخاب می شوند، ابژه‌ی ميل قرار می گيرند، خواسته می شوند، طرد می شوند، دوست داشته می شوند، مورد تنفر قرار می گيرند. همه‌ی نهادها و باورها دست به دست هم می دهند تا آنها را در ساحت زيستن جا بگذارند. اکثر زنان در جامعه‌ی ما هم در محاصره‌ی زن بودن به همراه همه‌ی عوارض آن گرفتار می شوند و به قواعد زيست پست تر تن می دهند: آنها يا دخترند و در غصب پدر، يا خواهرند و ملک طلق برادر، يا همسرند و ملک شوهر، يا مادرند و در ملکيت فرزندان. جامعه و نهادهای آن، و گفتارهای موجود در فلسفه، اخلاق و فقه و زيست روزمره از زنان انتظار دارد که تمکين کنند، فرمانبردار باشند، بشنوند، اطاعت کنند، گوش بدهند، حرف نزنند، ساکت باشند، شرمگين باشند، بی عفت يا عفيف باشند، زيبا يا زشت باشند، خواستنی يا نخواستنی باشند. از آنها انتظار می رود يکی از اينها باشند و کمتر هم مجالی به آنها داده می شود تا يکی را خود برگزينند. مادر بودن، همسر بودن، دختر بودن، حتی خودِ زن بودن، اصلاً خود بودن که پيش از زن بودن است.

آن زنانی که بر غصب شورش می کنند، تازه ممکن است وارد وضعيت محاصره شوند: يعنی تمام عمرشان را بايد مبارزه کنند و حتی زيستن شان را فراموش کنند تا مبادا حياتشان دوباره به غصب در آيد. زنانی که از وضع غصبی عبور می کنند، در بسياری موارد به محاصره‌ی دانش، شغل، کار، و مبارزۀ دائمی برای حقوق و بهبود وضعيت خود و ديگران در می آيند. زنانی که بودن را تجربه کرده باشند و از غصب و محاصره بيرون آمده باشند، بس نادرند.

بودن چيست؟
اگر بپرسيد بودن چيست، می گويم بودن هر معنايی داشته باشد، به نظر من با زندگی در غصب و محاصره تفاوت دارد. شايد بگوئيد بودن تنها يک آرزو است برای ما زنان. داريم خودِ بودن را تجربه می کنيم؛ بی آنکه بدانيم. اصلاً بودن و زيستن يکی اند. اما به نظر می رسد اينطور ها هم نيست. می شود بودن را تنها از روی «زيستن» و «نبودن» شناخت و جستجويش کرد. می شود عجالتاً به اين فکر کرد که فرق ميان بودن و زيستن به بزرگی تفاوت ميان انسان سالم با همه‌ی نشانه های حياتی است در برابر آنکس که آنقدر زندگی از او مطالبه دارد که او ديگر تنها به زور می زيد. شايد تفاوت بودن با زيستن به تفاوت ميان انسان سالم با بيماری می ماند که در بی هوشی مغزی به سر می برد و تنها به زور دوا و دکتر علائمی حياتی از خود بروز می دهد. او هنوز در حال زيستن است، اما بودی را به ميل خود تجربه نمی کند.

به همين جا بسنده می کنم، زيرا احتمال آن هست که برای کشفِ معنای بودن گرفتار زبان پدرسالارِ فلسفه‌ی اگزيستانس در مورد معنای بودن، هستی، وجود و نبودن (نابودي) شويم. اين فلسفه درست به دليل پدرسالار بودن، هرگز زنان را لايق بودن ندانسته و اساساً بودنِ آنها و استعداد برخورداری از بودن آنها را منکر شده است؛ حال آنکه بود و نبود خود و همه‌ی انديشمندانش را عميقاً مديون زيستِ زنان است؛ هم به لحاظ فيزيکی و هم به لحاظ فکری.

فلسفه‌ی پدرسالارِ اگزيستانس به رغم ادعاهايش بسيار ارسطويی است: حيات زيستی و سياسی ارسطو در گرو بردگان و زنان بود. امثال مادر او و ساير بردگان بودند که او را به هستی آوردند و با کار خود فراغت فيلسوف را (برای انديشه به بودن!) امکان‌پذير کردند، اما جناب فيلسوف به جای اينکه قدر‌دان باشد می گويد زنان و بردگان به حکم طبيعت برده اند. در فلسفه‌ی اگزيستانس هم همين بازی تکرار می شود: مرد از زن می زايد و به ساحت زيستن و بودن گام می گذارد، اما همان زن به موقعش از ساحت حيات بيرون رانده می شود. چه حکيمانه می گفتند و می گويند: مرد که وضعش خوب شد، به فکر تجديد فراش می افتد. حکايت فلسفه‌ی اگزيستانس است.

مديون بودن مردان شامل فيلسوفان اگزيستانس تنها به زادن از مادر و زيستن از قِبلِ دسترنج او و ديگر زنان ختم نمی شود. بسياری از آنها بودن را نمی توانستند بشناسند و تجربه کنند، مگر دقيقاً با نظارۀ رنج زيستنِ زنان و بردگان. بودن فقط در ارتباط با زيستن است که معنا پيدا می کند. اگر معلول و بيمار وجود نداشته باشد، از کجا خواهيم فهميد که سالميم؟ اگر زيستن نباشد، بودن را چگونه می توان شناخت؟ اگر آقايان فيلسوف در انديشۀ خود در مورد بودن و تفکر در مورد آن صادق اند، چرا سهم زنان را در آن به رسميت نمی شناسند؟ آبادی بودن بنا نمی شود مگر بر ويرانه های زيستن. بودن جز با انديشه به زيستن به دست نمی آيد.

فلسفه‌ی اگزيستانس را همين جا به حال خود رها کنيم و بگذريم. برای شناخت بودن و زيستن نياز چندانی به يک ديدگاه پدر سالار و در نهايت سرکوبگر ديگر نيست که برخی از انواع فاشيستی، هايدگری اش مثل نقل و نبات در جامعه‌ی ما يافت می شود و بيشتر به مذاق اقتدارگرايان و هوادارانشان خوش می آيد تا آن را به اهرم ديگری برای ماشين سرکوب و به مخاطره افکندن و محاصره در آوردن حيات زنان و مردان بدل کنند.

حوزهء تجربه
می شود برای شناخت بودن، انديشيدن ناب به آن و تفاوت آن با زيستن، حيات غصب شده و در محاصره‌ی اکثريت زنان در جامعه‌ی خودمان و نيز حيات آن زنانی را مورد بررسی قرار داد که از ساحت غصب و محاصره بيرون آمده اند و بودن را تجربه کرده اند.

شايد بهتر باشد برای نشان دادن تفاوت ميان زيستن و بودن به جای ارسطو و فلسفه‌ی اگزيستانس مثال های دم دستی تری آورد. کافی است به اکثر رسائل عمليۀ فقهی نگاهی بيفکنيم تا معنای زن بودن و غصب و محاصره‌ی حيات زنان و رانده شدنشان به ساحت بی حياتی، نابودگی و شيء وارگی را بفهميم. در بيشتر اين رسائل زن چيزی نيست مگر اندام تناسلی که برخی از فقها اينطور خلاصه اش می کردند: «المرأﺓ عورﺓ».

موجود مفلوکی که حاصل اين ديدگاه است، انسان هم نيست! وقتی اين تلقی از زن را تا حد نهايی منطقی اش دنبال کنيم فاصلۀ زيادی با وقيحه نگاری و پورنوگرافی باقی نمی ماندکه از تفريحات بر گزيدۀ بسياری از مردان در جامعه‌ی ما است، از همه‌ی صنوف و طبقات و مذاهب. تصادفی نيست که اين روزها به نام شريعت چند همسری و صيغه را ترويج می کنند... با پناه جستن در بسياری از ديدگاه های فقهی و فراموش کردن آن حيات و بودنی که طرف خطاب آئين است، پيوند ميان امری که مقدس فرض می شود و امری که سراسر پليدی دانسته می شود، نه تنها ممکن که مطلوب می شود.

خوش خيال نبايد بود: آنهايی که می پندارند به محض کنار گذاشتن رسائل عمليه قضيه حل می شود، فقط خود را به نديدن می زنند. وقتی اين نحوه از زيستن حيات ما را از خود اشباع کرده باشد، به راحتی از جاهای ديگر سر بر می کند. آيا مثلاً فلسفه و قريب به اتفاق فلاسفه و روشنفکران در جامعه‌ی ما ديدگاه ديگری نسبت به زن داشته اند و دارند؟ آيا برای اکثر قريب به اتفاق علمای اخلاق در جامعه‌ی ما مسأله‌ی زن و زيست در محاصره و غصب آنها اصلاً اهميتی داشته که بخواهند به آن بپردارند و حرف جديدی بزنند و روابط انسانی جديدی را تجويز کنند؟ آيا واقعاً اکثر ديدگاه های غالب بر نو انديشی دينی در نگاه به زن با ديدگاه های رايج در فقه اسلامی غالب فاصله دارند؟ آيا طنز های رايج سخيف نگاهی جز اين به زن را می پرورند؟ آيا سياست و حکومت ما جز اين بوده است؟ به نظر من پاسخ منفی است. اما در دل تاريکی نيز نجات دهنده يافت می شود: از دل همين فقه پدرسالار روحانی ای مثل آيت الله صانعی يافت می شود که فتاويش در مورد زنان را بايد از مهمترين رخداد های جامعه‌ی معاصر ما دانست؛ نه تنها در حوزۀ فرهنگ که بيش از آن در حوزۀ سياست.

در غالب موارد اما همين که موضوع زن به ميان می آيد، انگار بحث از جديت می افتد و بسياری در موردش سکوت می کنند. به فرهنگی عامه که می رسيم، همينکه بسياری از مردان ( و اين روزها بسياری از زنان) از زنان انتظار دارند که مثل ستاره های فيلم ها رفتار کنند و خود را بيارايند، يعنی نوع نگاه فرودست ما به زن جدی تر و ريشه دارتر از اين حرف هاست.
دقيقاً از همين رو ديدگاه های غالب در فقه سنتی و همزادانش شامل فلسفه های غالب، نو انديشی های غالب، علم الاخلاق غالب در واقع به ساحت زيستن تعلق دارند، نه بودن؛ حتی اگر دعوی انديشه به «بودن» داشته باشند و بخواهند ما را بفريبند. اگر عرصۀ انديشه و تفکر واقعاً به بودن می انديشيد و آن را برای زنان و مردان به يکسان جدی می گرفت، به آسانی به جايی که امروز هستيم، روانه نمی شديم: اکنون حيات قريب به اتفاق مردان در جامعه‌ی ما نيز همانند زنان به محاصره و غصب همان سياستی در آمده که مردان را هم رعيت می خواهد.

تفاوت ميان ساحت بودن و زيستن به تفاوت ميان آئين و تفکر فقهی غالب می ماند. وقتی بودن به محاصره‌ی زيستن در آيد، فقه زن ستيز بر آئين مقدم می شود و وقاحت، و قيحه پردازی و خشونت دست بالا را پيدا می کنند؛ فرقی نمی کند در چه کسوت و جامه ای.

بيرونی اندرونی است
«سياست» نزد بسياری از ما هنوز واژه ای است که به طور تاريخی با تأديب کردن، کنترل کردن، سلطه، و اعمال قهر ملازمت دارد؛ خواه در بيرونی باشد يا در اندرونی. بيرونی همان اندرونی است يا به تعبير شيک تر و امروزی تر: «شخصی، سياسی است.» تلقی ما از جنسيت و نوع نگاه و رفتار با زنان تنها يک مسأله‌ی فرعی نيست، بلکه مسأله‌ی کانونی و محوری سياست و زيست امروزمان را تشکيل می دهد. از اينرو تا زمانی که بيرونی همان اندرونی است و بالعکس، تغيير در سياست بيرونی و اساساً تجديد نظر در مفهوم تاريخی سياست و ترک آن ممکن نخواهد بود.

برای استدلال در اين مورد راه دشواری در پيش نيست: برای مثال يکی از مهمترين وجوه مشخصۀ سياست در ماه های اخير مسأله‌ی خشونت با معترضان بوده است. بررسی انواع خشونت هائی که حاکمان در همين چند ماه اخير با معترضان مرتکب شده اند و مقايسه‌ی آنها با مواردی از خشونت عليه زنان که در خانواده های ايرانی از همه‌ی طبقات ساری و جاری است، بس آموزنده است.

بسياری از زنانی که از تجربه‌ی خشونت برخوردارند، می دانند که خشونت از آنجائی آغاز می شود که زن وضع موجود را بر نمی تابد و می خواهد حق خود را بگيرد. اگر زنان اعتراض کنند، در بسياری موارد مورد ضرب و شتم قرار می گيرند، به دادگاه فرا خوانده می شوند و تهديد به طلاق می شوند، برخی از آنها جان خود را در اين راه می بازند. بسياری از آنها بهای گزافی را برای آزادی خود و رها شدن از قيد ديوانگان زنجيری ای می پردازند که قانون تنها به نام شوهر بودن همه‌ی حقوق و آزادی ها را از زنان سلب می کند و به آنها می دهد. بسياری از مردان شک به زنان را به عذر ارتباط نامشروع با غريبه بهانه می کنند تا آنها را از بيرون رفتن، شکايت پيش در و همسايه، و آگاهی از حقوق و تدبير برای وضعيتشان باز دارند.

در برخی موارد برای تخفيف زنی که حق بودنش را مطالبه می کند، شوهر او را با اشد خشونت جنسی مورد تجاوز قرار می دهد. مقايسه کنيد اين وضعيت را با رفتار حاکمان در ماه های اخير با معترضانی که برای استيفای حق بودنشان به خيابان آمدند. اگر وقايعی را که بر زندگی بسياری از زنان می گذرد، با حوادث چند ماه اخير قياس کنيد، الگويی بس مشابه در آنها می يابيد. معترضان، مزدور بيگانه قلمداد می شوند، مورد ضرب و شتم قرار می گيرند، و به آنها تجاوز می شود.

الگوی اقتدار
الگوی حاکميت و مشروعيت آن در جامعه‌ی ما بسيار شبيه الگوی حاکميت مردان بر خانواده است. حاکم ( شوهر) خود را مسلط بر رعيت (زن) می داند و از او اطاعت محض می طلبد. اين شباهت تصادفی نيست، نوع برداشت ما از سياست و حکومت با آنچه با زنان می کنيم، در اصل يکی است. بيرونی ما عين اندرونی ماست. از همين رو هم برای ساختن بيرونی تجديد نظر در اندرون ضروری است. بيرون درست نمی شود؛ مگر آنکه اندرون آباد شود.

همه‌ی حرف ويرجينيا ولف در اتاقی از آنِ خود اين است که تا زمانی که زنان از استقلال در انديشه برخوردار نيستند و خود زيست خود را بر نمی گزينند، فرودست باقی خواهند ماند. او به زبانی هم واقعی و هم استعاری می گفت تا زمانی که زنان از اتاقی از آن خود برخوردار نيستند که کليدش در دست خود آنهاست و هر زمان که بخواهند می توانند به آن پناه ببرند، از انقياد رهايی نخواهند يافت. داشتن اتاقی از آن خود يعنی برخورداری از حد اقلی از تکافوی اقتصادی، يعنی برخورداری از استقلال برای نوشتن، انديشيدن، تخيل کردن، پرسه زدن در عالَم و پا گذاشتن به ساحت بودن. برای لختی خلوت داشتن و از غصب در آمدن، دستکم لختی پناه جستن به جائی دور از دسترس مردان، اصوات مزاحم، سر و صدا، تلويزيون، غيبت از اين و آن، آشپزخانه و وظايف روزانه. به نظر او داشتن «اتاقی از آن خود»، در آمدن از زيست روزمره و حيات غصب شده و پا گذاردن به حريمِ بودن است؛ جائی که کاغذها به لکه های روغن آغشته نمی شوند و کتاب ها و نوشته ها به دفترچۀ نقاشی کودکان تبديل نمی شوند و زندگی به چنگ پارازيت مدام زنگ تلفن، بی معنايی، خشونت و نابودگی تلويزيون، و ديگر اصوات ناموزون نمی افتد. تا جائی که من می دانم هرگز هيچ شاهکار هنری و ادبی و علمی ای در تماشای تلويزيون و سر و صدای تلفن و آشپزخانه خلق نشده است. ويرجينيا ولف عليه غصب نوشت و زيست، اما خود هرگز از محاصره رهايی نيافت. او نمونۀ خوبی است از هزاران زنی که در مبارزه ای نفس گير بر ضد غصب و محاصره از پا در آمدند. درست به همين دليل بايد اين مبارزه را تا آخر ادامه داد.

محاصره و غصب
زندگی اکثريت زنان در جامعه‌ی ما ( و اين روزها اکثريت مردان) به روغن چرک غصب آلوده است: زن بودن در جامعه‌ی ما برای بخش عظيمی از زنان به معنای غصب حيات توسط احساسات و انديشه های عارضی است که هيچيک به «بودن» مجال ظهور نمی دهند: حسرت، فرودستی، حقارت، فقر، ثروت، از خودبيگانگی، عصبانيت و خشم، زيبا بودن و زشت بودن، خواستنی بودن و نخواستنی بودن، عفت و بی عفتی، ترس و تهديد و نا امنی و مافوق همه‌ی اينها انواع خشونت.

زيبا بودن موهبت است، اما آن زنی که «زيبا»ست همانقدر می تواند به دام زيبايی خود بيفتد که آنکه ما او را «زشت» می ناميم. لوازم آرايش، جراحی های زيبايی و ... نخست هر دو را به محاصره در می آورند و بعد هم زندگی شان را غصب می کنند تا برای مردان خواستنی تر سازند. آنکس که فقير است همانقدر به محاصره در می آيد که آنکه ثروتمند است. کالا می تواند هر دو را به محاصره در آورد: هم آنکه توان خريدش را دارد و هم آنکه ندارد و شب و روزش در حسرت داشتن است. زن در مقابل هر يک از اينها اگر اطاعت کند، فرودست می ماند، اگر نکند، تنبيه می شود.

شکی نيست که بسياری از زنان ما امروزه صاحب اتاقی از آن خود اند. اما چند زن را می شناسيد که در اتاق خود، حتی اتاق خوابشان احساس امنيت کنند؟ اتاق های ما در بيشتر مواقع يا به غصب خشونت دولتی در آمده يا به تسخير خشونت مردان يا هر دو با هم. آيا مکانی را می شناسيد که زنان در آن احساس امنيت کنند؟ زنان در بيشتر موارد نه در اتاق خود احساس امنيت می کنند و نه در خيابان. آيا در جامعه‌ی ما تفاوتی هست ميان بيرونی و اندروني؟ از زندان و بازداشتگاه و اردوگاه که بگذريم، آيا مکانی ديگر وجود دارد که زنان در آن احساس امنيت کنند و آيا در سرزمينی که در هيچ مکانی زنان امنيت ندارند و حتی زيستن شان به مخاطره افتاده، تجربه‌ی بودن و پا گذاردن به ساحت آن، انسان کامل بودن امکانپذير است؟

خواهيد گفت اين روزها نا امنی در بيرونی و اندرونی، حوزۀ عمومی و خصوصی زن و مرد نمی شناسد. دولت همه را يکجا غصب کرده است. در اتاق خواب شنود می گذارد، در بازداشتگاه ... می کند و در زندان زندگی خصوصی آدم ها را مورد کنکاش قرار می دهد، در خيابان هم که می زند و می کشد و همه به نام امنيت اجتماعی و سياسی، محافظت از «مردم» و البته شريعت.

اما فرقی هست: زنان سال هاست که در زير محاصره و غصب می زيند. سال هاست که با طرح های امنيت اجتماعی امنيت از آنها سلب شده و تفاوت ميان بيرونی و اندرونی زيستن شان از ميان رفته است. وضعيتی که تا ديروز تنها مختص بخش هايی از اجتماع و به ويژه زنان بود، اکنون به وضعيتی همگانی بدل شده است. اما شايد همين وضعيت مجالی باشد برای شناسائی و مقاومت در برابر زيستنِ در غصب و محاصره در همه‌ی انواع آن.

بودن: قلمرو حيات و عشق
بر خلاف بسياری از انتزاعات فلسفی و فقهی و اخلاقی، خوشبختانه هستند زنانی که نه تنها پا به قلمرو بودن گذاشته اند و با عمل خود هم آن انتزاعات را به چالش گرفته اند و هم بی معنای و نابودگی سياست بنا شده بر آن را. جنبش سبز رخدادی از اين دست است. کنش های آدم ها در آن نه تنها به خوبی همسايگی بيرونی و اندرونی را نشان داده است، بلکه شورش عليه غصب و محاصره هم بوده است:

چندی پيش زهرا رهنورد در مصاحبه ای گفت: «حتی عشق را هم بر نمی تابند!» اگر گفتار مسلط جنسي/سياسی را ملاک قرار دهيم، بايد گفت عشق را که اصلاً بر نمی تابند. عشق احترام آميز ميان زن و مرد بزرگترين دشمن گفتار سياسی حاکم هم در بيرونی و هم در اندرونی است. عشق احترام آميز هم خشونت بيرونی را به چالش می کشد و عريان می کند؛ هم بديلی در برابر خشونت اندرونی است که بودن زنان و حال ديگر مردان را به غصب و محاصره در آورده است. فکر می کنيد همه‌ی بی طاقتی شان در مقابل مير حسين به اعتراض او به نتايج انتخابات باز می گردد؟ به نظر من چنين نيست. مهمترين کنش سياسی موسوی از روزی که برای انتخابات رياست جمهوری کانديدا شد تا به امروز، سوای اعتراض، بيانيه، هوش، و مقاومت مثال زدنی اش، آن بود که در انظار عمومی دست زهرا رهنورد را به نشانۀ عشق و احترام در دست خود گرفت. از هر چه بگذرند، از اين يکی به سادگی نخواهند گذشت، زيرا اين کار همه‌ی باروی حاکميت بنا شده بر سلطه و رعيت سازی (زن سازي) را از هم فرو می پاشد و دست سياست سلطه را رو می کند. در واقع مير حسين با اين کار امر سياسی را احيا کرد: سياست به مثابه کنشی همگانی با دعوت به شورش در برابر غصب و محاصره‌ی حيات بيرونی و اندرونی.

نمايش عشق همچون کنش سياسي
فخر السادات محتشمی پور و مصطفی تاجزاده هر دو از سال ها پيش فعال سياسی بوده اند و مواضع سياسی شان در جای خود قابل نقد و بررسی است. اما به نظر من مهمترين کنش سياسی آنها همان دو نامۀ عاشقانه ای بود که ميانشان رد و بدل شد. وضعيت آن دو مَثَل اعلای کسانی است که از هر جهت که بنگری می بينی به غصب و محاصره مبتلايند، اما به جای گرفتار شدن در آن دارند بودن را با هم تجربه می کنند. عشق احترام آميز ميان زن و مرد اوجِ بودن است.

غرضم از نام آوردن، تنها بر شمردن مثال هايی از رخداد هايی است که احتمالاً نظاير آنها در عرض همين چند ماه اخير بی شمارند، اما از ديد ما پنهان مانده اند، از آنرو که نويسندگان و خالقانشان به اندازۀ اينها معروف نبوده اند. اين کنش ها تنها می تواند از انسانهايی سر بزند که از غصب و محاصره در آمده اند و پا به قلمروِ بودن گذاشته اند. ناگفته نماند که برخی ساده انديشانه و برای آنکه نشان دهند مثل اکثر موارد از درک جامعه‌ی ايران و توانائی زنان ايرانی قاصرند، از سر تحقير گفتند: « از اين آدم های سنتی انتظار چنين کارهايی نمی رفت!»

نمی شود در مقابل زنان و مردانی که اينچنين در مقابل غصب و محاصره مقاومت کرده و مرز آن دو را پشت سر گذاشته اند، بی تفاوت بود. نمی شود تا ابد آنها را نديده گرفت و از آنها اطاعت محض طلبيد. زمانی هست که بودن خود را در قامت امر سياسی همگانی تحميل می کند و علی رغم ميل حاکمان اراده اش بر زيستن و نابودی، غصب و محاصره‌ی بيرونی و اندرونی فائق می آيد. بودن زن و مرد نمی شناسد. اگر زنان بودن را کمتر تجربه کرده اند، از آن روست که همه چيز از فقه و فلسفه و سياست و اخلاق و هنر غالب آنها را از بودن و تجربه‌ی آن با داشته است. اما بودن درست از همان فقهی سر بلند می کند که در اصل برای سلطه، غصب و محاصره درست شده بود، از همان خانه ها و زندان هايی سر بر می کشد که قرار بود سلول انفرادی باشند و آدم ها، زنان و مردان را از هستی و بودن ساقط کنند و در تجربه‌ی همان آدم هايی که آورده شده بودند برای نبون

No comments: